ثنا محمدیانفر، دوازدهساله _ نفس راحتی کشیدم و گفتم: «حالا میخواهم همه روزهایی را که نتوانسته بودم بخوابم جبران کنم.»
زنگ تلفن به صدا درآمد. بابا بود. با خوشحالی گفت: «برای تابستونت یک کلاس معرکه پیدا کرده م تا حوصلهت سر نره. خب، کار نداری بابا؟
من سرم خیلی شلوغه تو اداره. اومدم خونه حاضر باش با هم ثبتنامت کنیم.» بعد هم گوشی ادارهاش را گذاشت. تازه میخواستم برای خودم کتـــاب داستان بخوانم و کمی راحت باشم.
با خودم گفتم: «الان که کلاسها همهجا به دلیل کرونا تعطیله.»
مادرم یک بالش روی پایش گذاشته بود و داشت خواهرم حلما را میخواباند. حلما بهانهگیری میکرد و نمیخوابید. سرم را روی بالش گذاشتم.
بالش که تکان میخورد، سر من و سر حلما هم تکان میخورد. دلم میخواست بخوابم، اما حرف بابا که میخواست همهی تابستانم را پر از کلاسهای تابستانی مجازی بکند، ناراحتم کرده بود.
هنوز چشمهایم سنگین نشده بودند که حلما دستم را گرفت. میخواست دستم را در دهانش ببرد و گاز بگیرد. دستم را پشت سرم گذاشتم.
هیچ نفهمیدم کی خوابم برد. توی خواب، یک روز آفتابی بود. من توی سفینهی فضایی بزرگی نشسته بودم. همینطور که داشتم دکمههای سفینه ام را آزمایش میکردم، صدای مادر را شنیدم: «خوابت میآد، برو تو اتاقت بخواب. بگذار حلما بخوابد و من به کارهایم برسم.»
از این به بعد را یادم نمیآید. دوباره به خواب رفتم.
سرم داشت سنگین میشد. چشمهایم را که باز کردم گرمم بود. یک لباس فضانوردی تنم بود. میخواستم از سفینه خارج شوم.
سفینهام با فشار دکمهها باز نمیشد. صفحهی نمایشگر سفینه روشن شد. مادرم از راه دور به من سلام کرد و گفت: «کجایی؟ بابات میخواد کلاس تابستونیتو خودت انتخاب کنی!»
تا خواستم بگویم «نمیدانم چرا اینجایم.»، تصویر مادر از صفحهی نمایشگر سفینهام رفت و صفحه برفکی شد. از روباتی که کنارم بود پرسیدم: «چرا در سفینه باز نمیشود؟ الان من چهقدر از زمین دورم؟»
روبات گفت: «۲۰ سال نوری... ۲۰ سال نوری.» و چشمهایش دوباره خاموش و روشن شد. دوباره کلید بزرگی را کنار در فشار دادم.
ناگهان در باز شد و با یک دشت پرچالهچولهی خاکسترینارنجی روبه رو شدم. دوست داشتم کلاه سنگینم را بردارم، اما توی کتابها خوانده بودم که توی کرههای دیگر اکسیژن نیست.
پا روی خاک ماه گذاشتم. خیلیخیلی شنریزه داشت. اصلا نمیشد درست راه بروم.
زمین ماه حفرههایی شبیه پنیر داشت. گرسنه شدم. احساس دلتنگی میکردم. دوست داشتم به سیارهی خودم برگردم و یک ساندویچ نان و پنیر سبزی بخورم.
به اطراف نگاه کردم. بالای سرم سیارههای زیادی دیده میشد. زحل از همه زیباتر بود با حلقهی طلایی زیبا. به سفینه رفتم و کلید استارت را زدم. سفینه حرکت کرد و با سرعت از ماه دور شد.
از دور یک گوی آتشین دیدم. به نظرم خورشید بود. میخواستم به آن نزدیک شوم، ولی گرمای آزاردهندهای داشت. صدای هولناکی شنیدم.
ناگهان شهابسنگ بزرگی از کنار سفینه عبور کرد. صورتم را برگرداندم. آدمفضاییها و رادارها را دیدم. آدمفضاییها شاخکهایی بالای سرشان داشتند با چشمانی از حدقه درآمده، با طنابهای نوری، به سمت سفینه حمله میکردند.
یکی از طنابها سفینه را گرفت. آدمفضاییها به آن چسبیدند. شروع کردم به جیغ زدن که ببینم آنها از صدای من فرار میکنند یا نه.
آفتاب مستقیم روی سرم بود و خیلی احساس گرما میکردم. برای بار دومی که داشتم جیغ میزدم، یکهو چشمانم باز شد. من توی خانهمان بودم.
خیلی ناراحت بودم از اینکه نتوانسته بودم بقیهی خوابم را ببینم. توی دلم گفتم: «ای کاش وقتی بابا آمد، مرا در کلاس نجوم نامنویسی کند.»